دختر گلم آندیادختر گلم آندیا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره
دختر گلم ویانادختر گلم ویانا، تا این لحظه: 9 سال و 30 روز سن داره

فرشتهای کوچولوی ما

باغ پرندگان

هفته پیش با مامان ناهید و خاله مرضیه و عمو آرش رفتیم باغ پرندگان همه چیز خوب بود و خیلی هم خوش گذشت.   همش پرنده ها رو به همه نشون میدادی و برای همه واسه خودت راجع بهشون توضیح میدادی همش هم میخواستی دستتو ول کنم تا خودت راه بری همشم خلاف جهت ما میرفتی  زمین اونجا هم سنگی بود و من نگران بودم نیوفتی زمین خلاصه با این قضیه داستان داشتیم.. یه چیز جالب این بود که اونجا یه سری پل های چوبی بود که از فاصله های بینش میترسیدی وقتی بهشون میرسیدی یهو استوپ میکردی و وقتی هم میزاشتم رو پل تا ازت عکس بگیرم تکون نمیخوردی... اونجا یه جا برای بازی داشت که اونجا هم کلی بازی کردی و دلت نمیخواست از اون قسمت بریم...اینم ب...
5 مهر 1392

تولد فرشته ما

جمعه شب بابا حمام بود که دردای مامان شروع شد وقتی بابا از حموم اومد رفتیم بیمارستان مامان همچنان درد داشت تا فردا شبش که متاسفانه ضربان قلب دخترمون افت کرد دکتر گفت باید سزارین بشه و اورزانسی ساعت ٩ و ١٥ دقیقه شب وقتی بابا تو اتاق عمل کنارمون بود و دختر نازمون به دنیا اومد متاسفانه گازی که بهم زده بودن نیمه بیهوش بودم و بابا هرچی ازم سوال میپرسید من فقط حال تو رو میپرسیدمو نتونستم خوب تو روببینم ولی بابامیگه با همون چشمای نازت با صداکردن بابا به بابا نگاه کردی ...   اصلا هم گریه نمیکردی تا اینکه دکتر یه دونه زد به باسنت گریت در اومد و کل اتاق عمل قربون صدقت مبرفتن که چقد ناز و سفید     ...
5 مهر 1392

دوران بارداری

از وقتی منو بابا فهمیدیم شما تو دل مامانی خیلی خوشحال بودیم مامان روزای سختی رو گذروند اما فقط به فکر سلامتی شما بودیم اولین سونوگرافی که رفتیم مثل یه لوبیا کوچولو تو دل مامان بودی بهت میگفتیم لوبیا کوجولو تو سونوگرافیهای بعدی شما بزرگتر میشدی و من و بابایی بادیدن دستا و پاهای کوچولو و شنیدن صدای قلبت ذوق میکردم وفتی تو شکم مامان شروع کردی به تکون خوردن بابا دستشو میزاشت رو شکم من و کلی قربون صدقت میرفت شما هم بیشتر تکون میخوردی و دل ما رو میبردی. وقتی میخواستیم برای تعین جنسیت بریم سونو مامانی و عمه نیلوفر سر دختر و پسر بودن شما شرط بندی کرده بودن و وقتی فهمیدن دختری خیلی خوشحال شدن همه خوشحال شدن اخه از طرف مامان ک...
5 مهر 1392

شروع خاطرات ما

عزیز دل مامان بالاخره مامان تصمیم گرفت برات وبلاگ درست کنه البته خیلی وقت بود با بابا تصمیم داشتیم درست کنیم ولی نشد تا امروز که بالاخره برات وبلاگ درست کردم تا خاطراتمونو برات ثبت کنم هرچند یکم دیر شروع کردمو شما الان یکسال و ٣ماهه هستی اما سعی میکنم خاطرات این مدت از روز تولد تا به امروزو برات بنویسم..دوست دارم     ...
5 مهر 1392

شیرین کاریها و خرابکاری های آندیا

سلام دختر ناز و مهربونم میخوام یکم از کارات برات بگم از چند ماه پیش تا حالا *یه بسته پاستل عمه نیلوفر برات خرید که عاشق اینی که باهاش همه جا رو نقاشی کنی اول روی کاغذ میکشی ولی به محض اینکه حواسم نباشه روی میز و دست وپاهات در نهایت رو کابینت و دیوار البته رو دیوار دعوات کردم از اونموقع دیگه نمیکشی *هر وقت کار بدی میکنی بهت اخم میکنم زود میزنی پشت دستت میگی آه آه یعنی همون آخ آخ *یه بارم رفتی رو استمپ وبعدم رو سرامیکا و رد پاهای خوشگلت..... *وقتی بهت میگم یه چیزی رو بهم بده در هر حالتی که باشی میدوی میری برام میاری *عاشق اینی که کفش یا دمپایی پات کنی مخصوصا ماله بزرگترهارو *علاقه خاصی به لوازم آرایشی و ل...
5 مهر 1392

آندیا خانم و ...

سلام جیگر مامان اینم چند تا عکس از کارات.. قربون اون استایلت بشم من عسلم که عاشق لوازم آرایش و کفش بزرگا مخصوصا پاشنه بلندش هستی            بقیه رو میزارم ادامه مطلب     ...
4 مهر 1392

جشن عقد خاله مرضیه

٤شهریور جشن عقد خاله مرضیه بود من شما رو گذاشتم پیش مامان فاطمه که زود نیای که هم خودت اذیت نشی هم من آخه نزدیکای مراسم بازم بدجوری سرماخوردی و تب کردی بعدش هم من و بابا مریض شدیم هممون بیحال بودیم.. ولی برای جشن اومدی یه لباس عروس صورتی نازم برات گرفتم که با خالت ست بشین خیلی ناز شده بودی کلی هم رقصیدی خانم عکاس انقد ازت خوشش اومده بود داشتم با خاله و عمو ارش صحبت میکردم برگشتم دیدم تو رو نشونده رو صندلی پاهاتو انداخته رو هم ژست میگیری اونم تند تند عکس میندازه عکسا اماده بشه حتما میزارم           ...
25 شهريور 1392

بله برون خاله مرضیه

٢٧ فروردین ماه مراسم بله برون خاله مرضیه بود هیچکی انتظارشو نداشت که خاله مرضیه حالا حالاها ازدوج کنه شما رابطه خیلی خوبی با خاله مرضیه داری و البته عمو آرش هم که تازه به جمع خانواده ما اضافه شده خیلی پسر خوب و مهربونیه شماهم خیلی زود باهاش جور شدی با هم میرین ددر.. بازی میکنین(و البته بیشترم خرابکاری با کمک عمو چون عاشق شیطنت بچه هاست) خلاصه حسابی عمو آرش رو تحویل میگیری...توی مراسم بله برون وقتی بابای عمو آرش داشت خیلی جدی صحبت میکرد شما واسه خودت یه آوازی سر دادی که همه خندشون گرفته بود و بنده خدا هرچی صداشو بالاتر میبرد شمام بلندتر به کار خودت ادامه میدادی خیلی صحنه جالبی بود..تا اینکه بالاخره انگشتر نشون خاله مرضیه رو عمو آرش گذا...
25 شهريور 1392

برج میلاد

تولد گروهی خیلی بهمون گذشت و ما نی نی سایتیها تصمیم گرفتیم قبل از شروع ماه رمضان یه بار دیگه دور هم جمع شیم این بود که قرار گذاشتی بریم خانه کودک برج میلاد که ما دیر رسیدیم و  خاله ها زینب جون و فهیمه جون و مرضیه جون و سارا جون .. لطف کردن و یک ساعت بیشتر موندن تاما بهشون ملحق بشیم متاسفانه من گوشیم پر بود ونتونستم عکس بگیریم و خاله ها زحمت کشیدن برام گرفتن و میل کردن دستشون درد نکنه به شما هم خوش گذشت و کلی بازی کردین   اینجا زیادشبیه خودت نیوفتادی   اینم فرناز جیگره نمیدونم داری پشت فرناز چیکار میکنی   آندیا خانم و آقا سانیار     آندیا خانم آقا سانیار و فرناز ناز &n...
21 شهريور 1392