روزهای بد
سلام فرشته کوچولو
این چند روز روزهای خیلی بدی بود اولش دو دل بودم که بنویسم یا نه اما بعد تصمیم گرفتم که بنویسم آخه زندگی که همش روزهای خوب نیست..
چند روز پیش دیدم هی دلت رو میگری و اینور و اونور میخوابی فهمیدم دلدرد داری و بهت چایی و نبات وعرق نعنا دادم ظاهرا حالت خوب بود. بعد از ظهر آش خورده بودیم همه چی عادی بود تا شب که خوابیدیم.
ساعت نزدیکای 4 صبح بود که دیدم با گریه بیدار شدی من بغلت کردم که بخوابونمت که دیدم یهو هر چی خوردی رو بالا اوردی خیلی ترسیده بودی همش میخواستی بغلم باشی بردمت دست و صورتت رو شستم و لباستو عوض کردم بابا هم با ما بیدار شد و رخت خوابتو عوض کرد وتمیز کرد. تو بغلم بودی ولی حس کردم هنوز روبراه نیستی که یکدفعه دوباره حالت بهم خرد و این بار چون بغلم بودی مجبور شدیم با هم بریم حمام.
از حمام امدیم تمیزت کردم. انقدر خسته بودی همونجا تو بغلم خوابت برد گذاشتمت تو جات و گفتیم دیگه سبک شدی و میخوابی کارامو کردم که بیام یشت بخوابم یهو دیدیم تو همون خواب دوباره حالت بهم خورد بابا بغلت کرد و صورتتو شست و اما دوباره تو بغل بابا بالا اوردی تمیزت کرد و جاتم عوض کرد چسبیده بودی تو بغل من بابا برات چایی نبات درست کرد بهت دادم یکم رنگ گرفتی و بهتر شدی اما همش آب میخواستی بابا میگف نده یا کم بده اما نمیشد که من دیگه گفتم خوب شدی که یکم گذشت همون چایی و آب رو هم بالا اوردی دیگه مطمئن شدیم این رودل موندن و سنگینی و اینچیزا نیست دیگه بهت چیزی ندادم تا معدت خالی باشه صبح با هم خوابیدیم و ظهر بیدار شدیم جمعه بود دکترتم نبود منم دیدم حالت خوبه فقط بیرونروی داشتی بهت گل بنفشه دادم شب قبل خواب دیدم مثل کوره داغی و تبت 39 و نیم بود وچون دکرت از قبل گفته بود برات شیاف استامینافن گذاشتم و خوابیدی فرداش که رفتیم دکتر گفت ویروسه خیلی هم خطرناکه مراقب نباشی کار به بستری میکشه و کار خوبی کردی تبتشو کنترل کردی و نهایتا دارو داد...
اومدیم خونه مانجون و اونجا موندیم تا من تنها نباشم و مانجون خیلی بهم کمک کرد تو نگه داشتن تو..
فرداش من از صبح احساس کردم حالم خوب نیست ولی بعد از ظهر حالم خیلی بد شد که زنگ زدم بابا بیاد و منو برد درمانگاه انقدر حالم بد بود همونجا یه سرم چاق و چله به مامان زدن تازه چشمم باز شد و حالم یه کوچولو بهتر شد خیلی مریضی بدی بود قبلا هم این مریضی رو گرفه بودم اما اینسری انگار بدتر بود ازهمه بدتر درد شدید کمر و پاش بود..
اما فقط منو تو نبودیم که مریض شدیم همون شب بابا حالش بد و تاصبح حالش بهم خورد و صبح خودش رفت درمانگاه چون من حالم بد بود و نمیتونستم باهاش برم..
شانس آوردم خونه مانجون بودیم چون من همش افتاده بودم رو تخت و هیچکار نمیتونسم بکنم و فقط مانجون بود که بهت میرسید
بابا هم یه سرم خورد و اومد مثل مامان افتاد و خوابید البته خواب که نمیشد درد نمیذاشت فقط ادمو مینداخت!
بابا که درمانگاه بود خاله مرضیه از شمال(دانشگاه)زنگ زد که دمه صبح حالش بهم خورده و دوستش برد دکتر اونم آمپول زده بود و از دکتر گواهی گرفته بود میگفت حالش خوب نیست اونم کمر درد داشت..دکتری که خاله رفته بود گفته بود بهش که چه خبر شده تا اونموقع ده تا از بچه های دانشگاه اونا هم اون شب اومده بودن با همین مشکل!
ظهر خاله روفیا اومده بود خونه مانجون گفت ناصر آقا که ما خیلی وقت بود ندیده بودیمش هم چند روز پیش اینجوری شده بود و هنوزم کامل خوب نشده.
ما 3 روز خونه مانجون بودیم و موقع اومدن دیدیم حال مانجون هم بد شده بود اونم حالش بهم خورد و مثل ما شده بود.
فرداش که زنگ زدم خونه مانجون حالشو بپرسم گفت دایی پارسا هم مریض شده رفت دکتر سرم زد و برای مدرسه گواهی گرفته بود و اونم نمیتونست چیزی بخوره
خلاصه که روزای بدی بود همش مریضی..هنوزم روبراه نیستیم و نمیتونیم چیزی بخوریم ولی خدا رو شکر بهتریم.
ایشالا که دیگه هیچوقت هیچکدوممون مریض نشیم و تمام مریضا شفا پیدا کنن..