دوران بارداری
از وقتی منو بابا فهمیدیم شما تو دل مامانی خیلی خوشحال بودیم مامان روزای سختی رو گذروند اما فقط به فکر سلامتی شما بودیم اولین سونوگرافی که رفتیم مثل یه لوبیا کوچولو تو دل مامان بودی بهت میگفتیم لوبیا کوجولو تو سونوگرافیهای بعدی شما بزرگتر میشدی و من و بابایی بادیدن دستا و پاهای کوچولو و شنیدن صدای قلبت ذوق میکردم
وفتی تو شکم مامان شروع کردی به تکون خوردن بابا دستشو میزاشت رو شکم من و کلی قربون صدقت میرفت شما هم بیشتر تکون میخوردی و دل ما رو میبردی. وقتی میخواستیم برای تعین جنسیت بریم سونو مامانی و عمه نیلوفر سر دختر و پسر بودن شما شرط بندی کرده بودن و وقتی فهمیدن دختری خیلی خوشحال شدن همه خوشحال شدن اخه از طرف مامان که چند سال بود هیج بچه ای نبود و از طرف بابا به جز باران(دختر دایی باباعلی) هیج دختری نبود پس معلومه که چقدر عزیز میشدی برای همه.
تو همون دوران ما اسباب کشی کردیم وآمدیم خونه جدید که یه اتاقم برای شما آماده کنیم. وقتی تو شکم مامان بودی ٢بار با بابا مامان جون و خاله مرضیه رفتیم شمال که خیلی هم خوش گذشت.
هر شب قبل خواب دستمو میزاشتم رو شکمم و برات آیت الکرسی میخوندم بعد بابا برات والعصر میخوند تو هم تکون میخوردی کلی با هم حرف میزدیم و میخوابیدیم
اخرای بارداری من فقط هندونه میخوردم تو تا نیم ساعت بعدش مشت ولگد بود که نثارم میکردی قربون اون تکونات که دلم لک زده براشون...