تولد فرشته ما
جمعه شب بابا حمام بود که دردای مامان شروع شد وقتی بابا از حموم اومد رفتیم بیمارستان مامان همچنان درد داشت تا فردا شبش که متاسفانه ضربان قلب دخترمون افت کرد دکتر گفت باید سزارین بشه و اورزانسی ساعت ٩ و ١٥ دقیقه شب وقتی بابا تو اتاق عمل کنارمون بود و دختر نازمون به دنیا اومد متاسفانه گازی که بهم زده بودن نیمه بیهوش بودم و بابا هرچی ازم سوال میپرسید من فقط حال تو رو میپرسیدمو نتونستم خوب تو روببینم ولی بابامیگه با همون چشمای نازت با صداکردن بابا به بابا نگاه کردی ... اصلا هم گریه نمیکردی تا اینکه دکتر یه دونه زد به باسنت گریت در اومد و کل اتاق عمل قربون صدقت مبرفتن که چقد ناز و سفید
بالاخره دنیا اومدی...با وزن ٣٦٥٠ و قد ٥٤
بالاخره من مامان شدم... عجیبترین حس دنیا
چند ساعت بعد که منو بردن بخش و تو رو اوردن پیشم فقط نگاهت کردم خدا رو شکر میکردم و تو دلم قربون صدقت میرفتم خواب بودی مثل فرشته ها....
البته اینم بگم که از همون شب قبل مامان ناهید و خاله اومده بودن بیمارستان حسابی خسته شده بودن یک ساعت قبل دنیا اومدن خاله رفت خونه تو راه بودن بابا زنگ زد و خبر تولدت داد
بابا شب با کلی خستگی ازمون خداحافظی کرد و رفت خونه با اینکه دوست نداشت بره ...مامان ناهید شب پیش منو تو موند فکر کنم تا صبح بیدار بود و با کوچکترین گریت بغلت میکرد و حسابی قربون صدقت میرفت
صبح بابا اومد پیشمون و کم کم همه...خاله مرضیه و بابا علیرضا مامان فاطمه و بابا رضا و عمه نیلوفر و خاله مولود و مامانی خاله زهرا اومدن ملاقاتمون عصر هم که مرخص شدیم و اومدیم با هم خونه
عکسم تو اداه مطلب میزارم
اولین عکسات تو بیمارستان
اولین عکسای تو خونه و اولین چشم باز کردنات عشقم