دختر گلم آندیادختر گلم آندیا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره
دختر گلم ویانادختر گلم ویانا، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

فرشتهای کوچولوی ما

شروع خاطرات ما

عزیز دل مامان بالاخره مامان تصمیم گرفت برات وبلاگ درست کنه البته خیلی وقت بود با بابا تصمیم داشتیم درست کنیم ولی نشد تا امروز که بالاخره برات وبلاگ درست کردم تا خاطراتمونو برات ثبت کنم هرچند یکم دیر شروع کردمو شما الان یکسال و ٣ماهه هستی اما سعی میکنم خاطرات این مدت از روز تولد تا به امروزو برات بنویسم..دوست دارم     ...
5 مهر 1392

شیرین کاریها و خرابکاری های آندیا

سلام دختر ناز و مهربونم میخوام یکم از کارات برات بگم از چند ماه پیش تا حالا *یه بسته پاستل عمه نیلوفر برات خرید که عاشق اینی که باهاش همه جا رو نقاشی کنی اول روی کاغذ میکشی ولی به محض اینکه حواسم نباشه روی میز و دست وپاهات در نهایت رو کابینت و دیوار البته رو دیوار دعوات کردم از اونموقع دیگه نمیکشی *هر وقت کار بدی میکنی بهت اخم میکنم زود میزنی پشت دستت میگی آه آه یعنی همون آخ آخ *یه بارم رفتی رو استمپ وبعدم رو سرامیکا و رد پاهای خوشگلت..... *وقتی بهت میگم یه چیزی رو بهم بده در هر حالتی که باشی میدوی میری برام میاری *عاشق اینی که کفش یا دمپایی پات کنی مخصوصا ماله بزرگترهارو *علاقه خاصی به لوازم آرایشی و ل...
5 مهر 1392

آندیا خانم و ...

سلام جیگر مامان اینم چند تا عکس از کارات.. قربون اون استایلت بشم من عسلم که عاشق لوازم آرایش و کفش بزرگا مخصوصا پاشنه بلندش هستی            بقیه رو میزارم ادامه مطلب     ...
4 مهر 1392

جشن عقد خاله مرضیه

٤شهریور جشن عقد خاله مرضیه بود من شما رو گذاشتم پیش مامان فاطمه که زود نیای که هم خودت اذیت نشی هم من آخه نزدیکای مراسم بازم بدجوری سرماخوردی و تب کردی بعدش هم من و بابا مریض شدیم هممون بیحال بودیم.. ولی برای جشن اومدی یه لباس عروس صورتی نازم برات گرفتم که با خالت ست بشین خیلی ناز شده بودی کلی هم رقصیدی خانم عکاس انقد ازت خوشش اومده بود داشتم با خاله و عمو ارش صحبت میکردم برگشتم دیدم تو رو نشونده رو صندلی پاهاتو انداخته رو هم ژست میگیری اونم تند تند عکس میندازه عکسا اماده بشه حتما میزارم           ...
25 شهريور 1392

بله برون خاله مرضیه

٢٧ فروردین ماه مراسم بله برون خاله مرضیه بود هیچکی انتظارشو نداشت که خاله مرضیه حالا حالاها ازدوج کنه شما رابطه خیلی خوبی با خاله مرضیه داری و البته عمو آرش هم که تازه به جمع خانواده ما اضافه شده خیلی پسر خوب و مهربونیه شماهم خیلی زود باهاش جور شدی با هم میرین ددر.. بازی میکنین(و البته بیشترم خرابکاری با کمک عمو چون عاشق شیطنت بچه هاست) خلاصه حسابی عمو آرش رو تحویل میگیری...توی مراسم بله برون وقتی بابای عمو آرش داشت خیلی جدی صحبت میکرد شما واسه خودت یه آوازی سر دادی که همه خندشون گرفته بود و بنده خدا هرچی صداشو بالاتر میبرد شمام بلندتر به کار خودت ادامه میدادی خیلی صحنه جالبی بود..تا اینکه بالاخره انگشتر نشون خاله مرضیه رو عمو آرش گذا...
25 شهريور 1392

برج میلاد

تولد گروهی خیلی بهمون گذشت و ما نی نی سایتیها تصمیم گرفتیم قبل از شروع ماه رمضان یه بار دیگه دور هم جمع شیم این بود که قرار گذاشتی بریم خانه کودک برج میلاد که ما دیر رسیدیم و  خاله ها زینب جون و فهیمه جون و مرضیه جون و سارا جون .. لطف کردن و یک ساعت بیشتر موندن تاما بهشون ملحق بشیم متاسفانه من گوشیم پر بود ونتونستم عکس بگیریم و خاله ها زحمت کشیدن برام گرفتن و میل کردن دستشون درد نکنه به شما هم خوش گذشت و کلی بازی کردین   اینجا زیادشبیه خودت نیوفتادی   اینم فرناز جیگره نمیدونم داری پشت فرناز چیکار میکنی   آندیا خانم و آقا سانیار     آندیا خانم آقا سانیار و فرناز ناز &n...
21 شهريور 1392

اولین مسافرت شمال اندیا خانم

٢٠ خرداد اولین مسافرت شمال آندیا خانم بود...مامان ناهید..خاله مرضیه..عمو آرش..دایی پوریا همسفرای ما بودن. متاسفانه به بابایی مرخصی ندادن و نتونست همراه ما باشه.مسافرت خوبی بود و به همه خوش گذشت ولی جالبترین قسمت این مسافرت اولین باری بود که شا دریا رو میدیدی خیلی..قبل از اینکه برسیم ساحل بغل من خواب بودی فقط رسیدیم ساحل نسیم  خوبی میومد وکنار دریا نشستیم عمو آرش گفت اندیا رو بیدار کنیم آب بازی کنه وقتی آروم آرمو بیدار شدی اولش خواب آلود بودی بعد یهو دریا رو دیدی چشمات درشت شد شروع کردی به خندیدین و دریا رو نشون میدادی و دست میزدی انگار نه انگار که تا ٢ دقیقه قبلش خواب خواب بودی قربون اون نگاهت بشم  من اومدیم تهران همه رو برا ب...
18 شهريور 1392

روز دختر مبارک

سلام عزیز دل مامان روزت مبارک فرشته کوچولو روزت مبارک دختر گلم قربونت برم که گفتم بیا بوست کنم لپتو آوردی جلو هزار تا بوووس از اون لپ خوشگلت کنم بازم کمه نفس من   ...
16 شهريور 1392

7 ماهگی تا 9 ماهگی

٧ماهگی رفتیم آتلیه و کلی عکس خوشگل انداختیم ازت البته شبش اومدیم خونه فهمیدم مریضی و خیلی اذیت شدی تا چند روز بمیرم الهی تو عکسام از چشات معلومه دیگه الان از چشمات میفهمم روز به روز بانمک تر از قبل میشدی دست دستی میکردی البته خیلی قبلتر ولی خوب الان با یه اشاره هم میرقصیدی هم دست میزدی عاشق آهنگ گاگنام استایل بودی و اصلا طاقت نمیآوردی تنها یه جا بمونی همش باید میشستم کنارت تقریبا به هیچکارم نمیرسیدم تو این مدت تولد دایی پوریا و بابا علی و بابا رضا هم بود برای هر ٣تا یه جشن کوچولو گرفتیم و دور هم بودیم..تو این مدت دو بار سرمای بدی خوردی که خیلی روزای بدی بود..خیلی هم لاغر شدی... چهاردستو پا هم میرفتی ...
14 شهريور 1392

جشن دندونی

توی ایام عید خیلی بیتابی میکردی و همش انگشتتو میکشیدی به لثت و آب دهنت خیلی بیشتر از قبل سرازیر بود تا اینکه اواسط فروردین دیدم لثت متورم شده تا اینکه کم کم مرواریدای نازت خودنمایی کردن و من و بابا با دیدنشون کلی ذوق کردیم همش با لیوان بهت اب میدادم تا صدای تق تق مرواریداتو بشنوم ٢٣ فروردین یه جشن دندونی خانوادگی برات گرفیتیم و فامیلای درجه یک رو دعوت کردیم مامان فاطمه زحمت کشید برات آش دندونی پخت که خیلی هم خوشمزه بود و همه تعریف میکردن البته شما چون خوابالو بودی یکم اذیت کردی ولی در کل همه چی خوب بود خدارو شکر...   بقیه عکسا ادامه مطلب کارت دعوت   گیفتها کیک جشن دندونی   الویه هنر مامان...
14 شهريور 1392