دختر گلم آندیادختر گلم آندیا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره
دختر گلم ویانادختر گلم ویانا، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

فرشتهای کوچولوی ما

3ماهگی تا 5 ماهگی و اولین مسافرت آندیا خانم

تو ٣ ماهگی چند تا اتفاقافتاد یکی اینکه ١٥ شهریور یعنی نیمه شعبان عروسی خاله سوسن بود که البته من شما رو نبردم چون راهش دور بود و اذیت میشدی خودمم زود برگشتم. بعد اینکه برای اولین بار رفتیم خونه خاله لیلی و کیان رو دیدیم آخه کیان یک هفته از شما بزرگتره و ٣٠ اردی بهشت نودویک دنیا اومده. تو تشک بازی خوابوندمت و خیلی خوشت اومد. برای اولین بار ٩ شهریور یعنی روز عید فطر سال ٩١ با مامان ناهید و خاله مرضیه و بابا علیرضا و بابایی رفتیم (قزوین_ فلار) مسافرت که خیلی هم خوش گذشت مامان ناهید اونجا بردت حموم.کلا عاشق حموم و اب بازی بودی. ١٨ شهریور اولین بار بود که دیگه خودت اسباب بازیهاتو بر میداشتیو.  ٢٤ شهریور اولین قل...
14 شهريور 1392

1 ماهگی تا 3ماهگی

١٠ روز اول بعد از دنیا اومدنت مامان ناهید اومد خونه ما و کنار ما بود شما خیلی اذیت نداشتی البته مامان ناهید هم خیلی کمک میکرد من زیاد حالم خوب نبود و ٥روز بعد از زایمان مریض شدم و خیلی اذیت شدم به سختی بهت شیر میدادم و کنار شیر من شیر خشکم میخوردی .روزای اول بعد از زایمان مهمونا میومدن خونه و تو رو میدین و کادو میدادن. بعداز ١٠ ..١٥ روز ما رفتیم خونه مامان ناهید و اونجا موندیم مریضی من خوب شد و بعد از یه مدت اومدیم خونه خودمون دیگه همه کاراتو خودم میکردم ولی شما ٢ ماه بیشتر شیر مامانو نخوردی و بیشتر به شیر خشک تمایل داشتی دیگه حال مامانم کم کم خوب شد برای ١ ماهگیت یه کیک کوچولو خریدیم و با بابایی و مامان ناهید و خاله مرضی...
14 شهريور 1392

سیسمونی

مامان ناهید از همون اوایل بارداری من از ذوقش مرتبط برات خرید میکرد و هر بار که میدیدیمش یه چیز جدید برات گرفت بود.اما خریدای کلی رو از هفت ماهگی مامان کم کم شروع کردیم.من و بابایی و مامان ناهید و خاله مرضیه با هم میرفتیم خرید و هر چیزی که برات میخریدیم کلی قربون صدقت میرفتیم اواسط اردیبهشت بابا علیرضا برای خرید تخت و کمد با ما اومد و بعدشم سیسمونی رو  با هم چیدیم البته من بیشتر نظارت داشتم چون شما تو شکم مامان جا خوش کرده بودی به خاطر شرایطم دکتر گفته بود که باید فقط استراحت کنم بعد از چیدن سیسمونی خاله مرضیه زحمت کشید و دیوار اتاقت رو نقاشی کرد که خیلی هم خوشگل شد عکساش رو تو ادامه مطلب میزارم    ...
13 شهريور 1392

رسوندم!

بالاخره موفق شدم خاطراتو به امروز برسونم دیگه تا اونجا که یادم میومد و اتفاقای مهم رو نوشتم حالا ایشالا از این بعد دیگه به روز مینویسم نه همه رو تو یه روز! ...
12 شهريور 1392

تولدت مبارک فرشته کوچولوی ما(تولدخودمونی و تولد گروهی در پالیم)

٦خرداد تولد گل دختر ما چقدر زمان زود میگذره پارسال تو همچین روزی بیمارستان بودم الان یکسال ازش میگذره خدارو همیشه شکر.... تولدت مبارک دختر نازم  یه تولد با حضور خانواده دو طرف گرفتیم خیلی خودمونی بعدم با بچه های دوستای نی نیسایتیم یه تولد گروهی تو پالیم گرفتیم که خیلی خوش گذشت و از نزدیک با دوستایی که نزدیک ٢ سال باهم در ارتباط بودیم آشنا شدم دسته فهیمه جون مامان فرناز درد نکنه که بیشتر زحمتای این تولد به دوش اون بود   عکس تو ادامه مطلب                 ...
12 شهريور 1392

عید 92

این عید با همه عیدا فرق میکرد...حالا ما یه خانواده ٣ نفره شدیم..خدارو هزاران مرتبه شکر میکنیم به خاطر این هدیه بزرگی که بهمون داده..از خدا سلامتی میخوام برای همه بچه ها و مامان باباهاشون سر سفره عید دستتو کردی تو کاسه سمنو همش رو ریختی کلی هم ذوق کرده بودی! عید جای خاصی نرفتیم فقط رفتیم خونه ی فامیل برای عید دیدن آماده برای رفتن عید دیدنی ...
12 شهريور 1392

10 ماهگی و راه افتادن

دختر ناز من تا اینجا  هنوز خبری از دندونش نیست ولی خب یک هفته بیشتر چهار دست و پا نرفت و با تمرین باباش و بابابزرگش زودی چند قدم برداشت و دیگه هیچ علاقه ای به چهار دست و پا رفتن نداشت و کم کم خونمون تبدیل شد به مسجد... دمه عید تمام دکوریها رو جمع کردیم.. بابایی تلویزیون رو به دیوار نصب کرد... میز مبلا گوشه هاش خیلی تیز بود من میترسیدم برای همین آخرم جمعش کردیم ...دستگیره کابینتها رو در آوردیم ...خلاصه خونه رو برای شما ایمن سازی کردیم که بهتر برای خودت بگردی و خرابکاری کنی قربون اون راه رفتنت که مثل یه پنگوئن کوچولو راه میری وهی میوفتی زمین..   اینجا آب دهنتم سرازیره     ...
12 شهريور 1392

بعد از حمام

دختر گلم عاشق حمامی فقط تحت هر شرایطی به محض اینکه به قسمت شامپو میرسیم جیغت میره هواااهیچ جوره هم گول نمیخوری.... البته این عکسش برای قبل از ده ماهگیه ...
12 شهريور 1392

6 ماهگی

٦ماهگیت دقیقا مصادف بود با محرم و عاشورا و تاسوعا که ما هم لباس علی اصغر تنت کردیم وقتی رفتیم کنار دسته ها واستادیم شما اشک از گوشه چشمت سرازیر بود کلی هم میترسیدی از اون شلوغی... واکسن ٦ماهگیتم زدیم.غذای کمکیتو با فرنی و سرلاکم شروع کردیم که ماشالا استقبالم کردی و دوست داشتی دیگه خودت از یکم قبل تر قشنگ میشستی و بازی میکردی گوشتم سوراخ کردم..واسه خودت ادد بدد میکردی ولی صوت با مفهومی نداشتی... بقیه عکسا توادامه مطلب     بعد از سوراخ کردن گوشت البته چون مریض هم بودی اینشکلی شدی   ...
12 شهريور 1392